بیخودی خندیدم... صدای خنده ام را بلند کردم...که فقط بهت ثابت کنم شادم...
هی با خودم حرف زدم و آواز خواندم...که بهت بگم غمی به دل ندارم...
لباسهای رنگ وا رنگ به تن کردم...موهامو مدل دادم...عطرای جور وا جور زدم...
که بهت بگم خیالی نیست .... میگذره...
رفتم کنار همون پل...که اولین قرارمون اونجا بود...پاهامو آویزون کردم و...
سنگهامو به آب میزدم...فقط برای این که تو فکر کنی بیخیالم...
همه دیوارهای اطاقمو آئینه چسبوندم...که جون ببخشم به دیوار ...که بگم: آره! من هستم!
میخواستم خودمو ببینم...توی همه آئینه ها...میخواستم به خودم بگم تنها نیستم!
شب زیبایی بود و ثانیه ها تند و تند از پی هم میگذشتن...ومن خسته تر از ثانیه ها...باز با خودم گفتم:"چه لحظات دلنشینی!"
گشتم و گشتم توی شیارهای دیوونگی...بیخودی پرسه زدم توی شبای تنهائیم...
پرسه زدم توی شبهای بی خانمانی...تا شب تیره من صبح شود...حرص من کم نشود...
با خدا حرف زدم...گفتمش غمگینم...گفتمش درد دلم ...گفتمش زار شدم...
من به تو دل دادم...تو به من بد کردی...ای خدا گوش فرادار! مرا با دل سنگت سخنیست.! بیخودی حرف زدم...آخدا هم دلش غمگین است...
بیخودی غمگینم...بیخودی ترسیدم...از بیان غم و این تنهائی...بیخودی زار زدم...
روی هر برگ گلی...عکسی از قلبم بود...
بیخودی غمگینم...حرفی از دل زدم...حرفی از دل میزد...حرفی از غم میزد...حرف من مستی بود...
از شما می پرسم! ما که را گول زدیم؟! که خدا مغموم است...!!